در دلم احساسیست
که مرا تا ابدیّت برده است
شانه هایم گرم است
به توکل و امید !
و سرم ،
گرم به کار خودم است
آسمان؛
سقف نگاهم شده است
دستی از آنطرف ابر سفیدی پیداست
که مرا می طلبد
... لحظه ای چند گذشت ،
دستی از یک هیجان با تن ِ خاکی
پیوست
آسمان ؛
سقف نگاهم شده است
چشم ِ من می طلبد باران را ،
و دلم ...
حس ِ عجیبی دارد !
باد ؟! ... نه !
باران ؟! ... نه !
من خودم هستم و حرفی
که گلویم دارد
و خدایی که مرا می خواند
باز هم شوق ِ عجیبی دارم ،
دلِ من
بسته ی افکارِ عجیبی شده است
اینک آن باران را
در خودم می بینم !
... به کجا می نگرم من
و چرا ؟!
... دستهایم لرزان ،
نبض من پر ضربان
آری ، انگار در این دغدغه سان
چشمی از دور مرا می پاید
و کسی هست که او می دهد از آن بالا
به دلم ،
حسِّ امید !
لحظه ای چند تامل کردم ،
شعرکی خفته به دنیا آمد
شعرک خفته خدایم شده است
آری ، انگار خدایم متولد شده است
به همین لحظه که در آن هستم !
پر ِ شورم اینک
نفسم را نفسی در پی دیگر
به شمارش شده است
باز هم در دل من شور ِ عجیبی
پیداست
شاید آن شور عجیب ......؟!
بی شک امروز
خدایم متولد شده است !
ستاره سروده شده در
11 تیر ماه 87
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]